ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

تولد خاله سارا

    جمعه 1390/05/07 روز تولد ... سالگي خاله سارا بود. اما  به دلايل فني! نتونستم تو وبلاگم به خاله تبريك بگم. خاله جون تَفَلُدِت مبالك! اينم بهترين كادو روز تولد خاله سارا ياسي زر زر دوماه و يازده روزه ...
10 مرداد 1390

حلول ماه مبارك رمضان

آخي بعد از سه چهار روز دست درد اومدم كه حسابي براي ياسي زر زر مطلب بنويسم كه ديدم خاله سارا پيش دستي كرده و آخرين عكساي ياسي رو براتون گذاشته. اكشال نداره! فعلاً ميرم تا بعد. راستي حلول ماه مبارك رمضان مبارك. التماس دعا ...
10 مرداد 1390

اگه روزه اید مواظب باشید گرسنه تون نشه

سلام ببخشید چند روز نبودم بودم ولی خودم که بلد نیستم با کامپیوتر کار کنم خاله هدی هم نمیدونم اینترنتش تموم شده یا کار پایان نامه اش اجازه نمیده وبلاگم رو به روز کنه منم گفتم طرفدارام منتظرن واسه همین به خاله سارا گفتم زحمتش رو برام بکشه حالا چند تا عکس جدیدم رو واستون میذارم تا دلتون حال بیاد.اگه روزه اید مواظب باشید گرسنه تون نشه آخه لپام خیلی خوشمزه اس.   ...
10 مرداد 1390

یاسی زر زر دوماه و هشت روزه

امروز صبح سه شنبه مامان جونم از کرمان برگشت. با کلی شیرینی و عکسهای عروسی هدیه دختر دایی مامانم. تا منو دید گفت ماشااله چقدر بزرگ و ناز شدی و هی ماچ و بوسه و قربون صدقه و... منم کلی ذوق کردم براش. یاسمین زهرا دوماه و هشت روزه سه شنبه 1390/05/04   ...
5 مرداد 1390

یاسی خوش اخلاق

خودمو چشم نزنم دیشب که رفتیم پیش باباجون و خاله هدی، خیلی خوش اخلاق بودم. هی خندیدم و صدا درآوردم. جای مامان جونم خالی، هی ذوق کردم و باباجون قربون صدقه ام رفت. راستی میدونستین باباجونم اولین قربون صدقه کردنش برای من بوده؟! روزشو یادم نیس (تقصیر خاله هدی است که تاریخشو ثبت نکرده) اونروز باباجون تا منو دید بلند گفت الهی برات بمیرم! که یکدفعه همه تعجب کردن. خاله هدی گفت بابا حداقل یه قربون صدقه ای کنین که خطر جانی نداشته باشه.  من رو آور خاله نکردم ولی هم میدونن اصل اصطلاح قربون رفتن یا قربونت بشم و ... اینا، همشون معنایی تو مایه های همون که باباجونم گفت داره. دیروز با مامان جونم هم تلفنی صحبت کردم. از بس قربون صدقه ام کرد، نتونس...
3 مرداد 1390

یاسی دو ماه و پنج روزه

  عسکای من شنبه شب 1390/05/01، وقتی که کلی گیچ خواب بودم!   اینم عسکای من در همون شب، وقتی که از خواب بیدار شدم و آقو بقو می کردم. حتی وقتی بابایی لپای گل منگلیم رو فشار می داد داشتم حرف می زدم!   بابایی یاسی، درسته لپای یاسی مال خودته ولی یه ذره هم برای ما بذار، ثواب داره به خدا! ...
3 مرداد 1390

دومین زیارت حضرت شاهچراغ (ع)

دیشب بعد از اینکه مهمونامون رفتن، مامانی که دلش هوای مامان جونو کرده بود با بابایی تصمیم گرفتن برای تغییر هوا! منو ببرن زیارت حضرت شاهچراغ. جاتون خالی رفتیم تو حرم که زیارت کنیم. بنده طبق معمول برای اینکه همه رو ضایع کنم و حال مامان و بابا رو اساسی بگیرم زدم زیر گریه. میدونین از کدوم گریه ها؟ از اون گریه هایی که نه با تکون تکون آروم میشه نه با حرف حساب و مشت و لگد و نه با شیر و... . خب، دوباره مامان و بابا بدو بدو منو از داخل حرم برداشتن و بردن تو صحن که حداقل توی بغلشون موقع راه رفتن آروم بگیرم. بندگان خدا از موقعی که من به دنیا اومد نه خورد و خوراک درستی دارن نه خواب! و نه آرامش! خلاصه هی راه رفتن و من لنده و غنده دادم تا اینکه خوابم برد...
1 مرداد 1390

مامان جونم رفته کرمان عروسی

  دیروز از ظهر خونه مامان جونم بودیم. خاله مرضیه و عمو نادر و خاله سارا و عمو علیرضا هم بودن.تا عصر اونجا بودیم ولی چون قرار بود دختر عمه بابایی بیان خونمون رفتیم خونه خودمون و نتونستم خیلی خوب مامان جونمو قبل از سفر ببینم. دیشب مامان جونم با خواهرا و برادراشون رفتن کرمان عروسی هدیه دختر دایی مامانم. دایی علی مامانم که بابای هدیه است برخلاف بقیه دایی ها که شیراز زندگی می کنن کرمانه. ما همگی دعوت بودیما ولی بابایی و مامانی به خاطر من ترجیح دادن نریم چون گفتن ممکنه عروسی رو با گریه هام بهم بریزم. خاله هدی و خاله سارا و عمو علیرضا هم که مرخصی نداشتن. باباجونم هم چون باید فردا برن تهران فدراسیون فوتبال و هم به دلایل دیگه ای نمی شد که بر...
1 مرداد 1390